روایت اول:
تاریک روشن صبح بود که با کابوسی از خواب پریدم. از خیلیها در تبریز شنیدم که این روزها خوابشان ناقص و پریده است. از خانه ما تا جایی که قرارهای عمومی تبریز گذاشته میشود، راهی نیست. پرده را کنار زدم تا ببینم در خیابان چه خبر است. باران بی امان دیشب، حسابی شهر را شسته بود. مصراعی با عجله نوشتم که مثل همه مصراعهای این دو روز ناقص ماند:آب و جارو کرده باران کوچههای رفتنت را...
روایت دوم:
از همان در خانه ما حرکت مداوم مردم به سمت میدان شهدا مشخص بود. دو روزی است که در تجمعات مردم تبریز فالگوش میایستم. میدانم کار درستی نیست، اما روایتهای مردم، داغ قلبم را آرام میکند. دو پیرمرد چند قدم جلوتر از ما حرکت میکردند. یکی داشت جملات امام جمعه شهید را درباره شهدای محراب تبریز برای دیگری تعریف میکرد. در لحنش حسرتی کوبنده بود: بو دا دییب منده اوچومونجی شهید اولاجام ( او هم گفته که من هم شهید سوم خواهم بود) پیرمرد مخاطبش در سکوت سر تکان داد.
روایت سوم:
من اغلب در راهپیماییها سر چهار راه شریعتی تبریز میایستم و جماعت را تماشا میکنم و این محل، معیار من است برای سنجش حضور مردم. اما این بار شبیه هیچ راهپیمایی و تجمعی نبود. مردم دسته دسته از سمت باغ گلستان میآمدند و انگار برای قرار مهمی باید خودشان را میرساندند. از دیروز که حضور مردم را در مصلای تبریز دیدم این بند از شعر حسین منزوی را مدام زمزمه میکنم که:مردم گرفته و نگران و پریده رنگهریک بسان جوی روان گشته غمیکم کم به هم رسیده و ادغام میشوند جوی غمی به جانب دریای ماتمیمردم جویبار جویبار، در دستههای چندتایی از سه راه فردوسی به سمت دریای میدان شهدا حرکت میکردند.
روایت چهارم:
چند نفر که پشت سر ما حرکت میکردند حرفهای جالبی داشتند. دوباره فالگوش ایستادم.-او بیر سی لرده بتریدیلر ولی من آل هاشمه گوره گلمیشم ( بقیه هم خیلی خوب بودند ولی من به خاطر آلهاشم آمدم)-نیه مثلا؟ (چرا مثلا؟)- باخ بیر! بیزیم بابان تعزیه سینه گلمیشده، آسید گیلین ده تعزیهسینه گلمیشده اله تعزیه حسابینا دورسان من گلح گلیدیم دا ( ببین! برای مراسم ختم بابام اومده بود. برای ختم آقا سید اینا هم اومده بود. فقط به حساب جبران تعزیهها هم باشد باید میآمدم!)-مالک منی یاندیرده! آقا اصلا بو کیشی نظره گلده با ( مالک -استاندار شهید- جگرم را سوزاند! آقا! این مرد را چشم زدند!)
روایت پنجم:
هنوز راه زیادی تا میدان شهدا مانده، ولی سیل جمعیت اجازه حرکت نمیدهد. عجیب است، داریم دنبال راهی میگردیم که جلوتر برویم و همینطور داریم گریه میکنیم. این اشک ریختن انگار که نفس کشیدن باشد، فراموش نمیشود اصلا. مردم در وسط خیابان جهت عبور ماشین حامل اجساد یک تونل ایجاد کردند. صفهایی که شانههای آدمهایش مدام میلرزید. ماشین حمل اجساد رد شد. مردم طوری به سمت ماشین خیز برداشتند که خیال کردم انگار تبریز یک لحظه بلند شد و ایستاد. خانمی که کنار داشت گریه میکرد گفت: حاج آقا ولی سن هش وقت بوجور عجلهنن جماعتدن گشمزیدین! (ولی حاج آقا تو هیچ وقت اینقدر با عجله از کنار مردم رد نمیشدی) راست هم میگفت! امام جمعه شهید برای همه میایستاد، کوچک و بزرگ نداشت. حرکت ماشین حمل اجساد با صدای حاج مهدی رسولی درآمیخته بود که می خواند: باید رفت... باید دنبال پرچمت تا ابد رفت...
روایت ششم:یکی از دلنگرانیهای مردم تبریز بابت پدر امام جمعه شهید است. از هرجا که ممکن است سرک میکشند تا ببینند در چه حالی است. این پیرمرد شریف از محبوبترین روحانیان تبریز است. بیراه نیست اگر بگویم اغلب قریب به اتفاق همنسلان من احکام روزه را پای برنامههای ماه رمضانی او یاد گرفتهاند. خیلیها را میشناسم که نماز ظهر را برای این که با او بخوانند دل به بازار تبریز میدهند و در یکی از مساجد بازار پشت سرش میایستند. مشهور است که نماز ظهر و عصر را طول نمیدهد تا کسبه بازار از شغل و روزیشان باز نمانند. امروز بارها شنیدم که مردم می گفتند: باباسی نه حال دا؟ باباسی گلیب؟ باباسین گوروسوز؟ ( پدرش در چه حال است؟ پدرش آمده؟ پدرش را می بینید؟) حاج مهدی لیثی که قلق عزاداری تبریزیها را بلد است، شاید به بازتاب همین دلنگرانی عمومی از حال پدر و فرزند شهیدش، روضه علی اکبر(ع) خواند، اما یک فراز روضهاش بیشتر مرا و دوستانم را که در فضای مجازی گرفتاریم تکان داد. آنجا که حضرت سیدالشهدا(ع) از شماتت و خوشحالی سپاه شام در مرگ پاره جگرش میگوید:
بو قوشون شماتت ایدور منه باشون اوسته چوخ اوتورانمورام
گولوشوله آغلیه بولمورم، سویونوله باشه وورانمورام
قاباقیمدا دشمنیم ال چالور، هله من ایاقه دورانمورام
نه بلیمده تاب قیام وار نه دیزیمده طاقت اوغول علی
( سپاه شام مرا شماتت میکند و در مرگ تو میخندد، به همین خاطر نمیتوان بالای سرت بنشینم.با هم به غم من میخندند نمیتوانم راحت گریه کنم، خوشحالند نمیتوانم در عزایت بر سر بزنم.
پیش روی من دشمن کف میزند و پاهای من میلرزد.کمرم تاب ایستادن ندارد و زانوهایم سست اند.)میدانید من فکر میکنم هر گوشه روضه سیدالشهدا در زندگی ما جریان دارد!
روایت هفتم:
سیل سوگ با قدمهای آرام داشت به میدان ساعت میرسید که دوباره یک روایت دیگر صدای گریه مردم را بلندتر کرد. امام جمعه شهید ما هرسال از همین روزها تاکید میکرد که مبادا عجله برای شروع عزای محرم ما را از بزرگداشت غدیر غافل کند. مدام تاکید میکرد که غدیر را برجسته کنیم و بعد عزای محرم شروع شود. در شهری مانند تبریز که عزای محرم و آئینهای خاصش محبوبند این نکتهسنجی هوشمندانه شهید آل هاشم نیاز مبرم هر ساله بود. خودش هم پای جشن غدیر میایستاد تا مبادا زیر سایه محرم بماند. حاج مهدی لیثی این ماجرا را یادآوری کرد و گفت: حاج آقا! محرمی تز باشلادوخ ها! سن همیشه دیردون غدیر دن قاباخ عزا باشلامین اخی! (حاج آقا محرم را زود شروع کردیم ها! مگه تو همیشه نمیگفتی قبل از غدیر عزا را شروع نکنید)
روایت آخر:
مردم ایستادهاند. مراسم تمام شده. خانمی گفت: حالا باید چکار کنیم؟ و هیچ کس در این جمعیت عجیب و غریب نمیدانست جواب سوال این زن چیست.
نظر شما